مشـــ ـکـ ـاة
هراز گاهی درمیان دلواپسی های زندگی بین خاطرات غبار گرفته یاد کودکی هایم که می افتم... دلم در هم میکشند بغض میکنم... روزهایی که شایدبزرگ ترین دغدغه زندگی ام این بود که نکند یک روز مادرم را نبینم واز دست های نوازشگرش دور بمانم! نکند پدر از دستم دلخور شود... **** کم کم اما بزرگ شدم بزرگِ بزرگ آنقدر بزرگ که میفهمم سفیدی موهای "پدر" بی دلیل نیست سنگینی ها و مشکلات خانه را بردوش میکشد! آنقدر بزرگ شدم که میفهمم "مادر" در سختی های زندگی میتواند جهنم خانه را هم به بهشت تبدیل کند و بی جهت نیست که بهشت را نثار قدم هایش کرده اند.... آنقدر بزرگ شدم که میتوانم از میان خاطراتم خاطرات غبار گرفته راپیدا کنم و با خواندنشان ....... آنقدر بزرگ شدم که به دغدغه های کودکی ام که میرسم خنده تلخ و شیرینی روی لب هایم نقش میبندد وآهسته در ذهنم عبور میکند که ای کاشــــ یک روز به بزرگ ترین دغدغه های کودکی بازمیگشتم!
Design By : Pichak |